بغض کُِشی!


اولش ریز ریز می‌خندید. هنوز نگران این بود که قرار است بچه های جهادی امروز فردا از روستا بروند.

فکر نمی‌کردم اینقدر زور داشته باشد. بغض داشت اما می‌خندید و می‌کشید.

انگار می‌خواست برنده شود تا شاید برگشت ما را چند روزی به عقب بیندازد. 

بغضی که در خود می‌کشید، داشت مرا می‌کشت!

خنده اش هر لحظه ممکن بود منفجر شود و مرواریدهایی درشت روی صورتش ببارد.

اصلا برای همین، صدایش توی خندیدن آن همه بچه‌ گم نمی‌شد.



دیگر مقاومت ممکن نیست. دل این بچه تاب نمی‌آورد رفتن ما را تماشا کند. از بغض‌آلودگی اش پیداست.

ببین چه زوری ریخته است توی این چادر نماز طفلی!

انگار طنابی را چنگ زده است که اگر رها شود، برایش گران تمام می‌شود.

نمی‌دانم باید در این ماراتون دلدادگی پیروز شد یا به معصومیت محبت چشمانش، باخت؟

و این برزخ، سرّ الاسرار جهادی نوشت هایی است که هرگز پایانی برایش نیست. 


------------------------------

* بعد چند ماه، سلام. 

** عشق نوشت: ﻭﻗﺘ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷ، ﺎﻣﻞ ﻧﻤ‌ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ/ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺎ ﻫﻤﺸﻪ، ﺍﻦ ﻗﺼﻪ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها